روزی بهلول به قصر پادشاه رفت و برجای مخصوص پادشاه نشست...
خدمتکاران قصر،بهلول را کتک زدند و از تخت پادشاه دور کردند.
پادشاه که سررسید دید بهلول گریه میکند از خدمتکاران پرسید:بهلول چرا گریه میکند؟
قضیه را گفتند.پادشاه آنها را توبیخ و سرزنش کرد و بهلول را دلداری داد!
بهلول گفت:ای پادشاه من به حال خودم گریه نمیکنم بلکه به حال تو گریه میکنم.
چون من چند دقیقه بر تخت شاهی نشستم و این قدر کتک خوردم تو که یک عمر بر این تخت نشسته ای چقدر کتک خواهی خورد..!