نظرسنجی
≡ آیا به نظر شما کارتونیست ها در قبال جامعه وظیفه خود را انجام داده اند ؟





روز جهانی کارتونیست ها
نمکدون 7
کد مطلب: 1000971 تعداد بازدید: 3555 تاریخ انتشار: 1394/04/10 01:44
چاپ خبر
ارسال
مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی

تبریز تونز

مرد دباغ و بازار عطر فروشان داستانی زیبا ار مثنوی معنوی

 

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتاد و بیهوش شد. مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت، همه برای درمان او تلاش می‌کردند. یکی نبض او را می‌گرفت، یکی دستش را می‌مالید، یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود.

دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عود و عنبر می‌سوزاند. اما این درمانها هیچ سودی نداشت. مردم همچنان جمع بودند. هرکسی چیزی می‌گفت. یکی دهانش را بو می‌کرد تا ببیند آیا او شراب یا بنگ یا حشیش خورده است؟ حال مرد بدتر و بدتر می‌شد و تا ظهر او بیهوش افتاده بود. همه درمانده بودند.

تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند، آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش در بازار عطاران بیهوش شده است، با خود گفت: من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است. او به بوی بد عادت کرده و لایه‌های مغزش پر از بوی سرگین و مدفوع است.

کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و در آستینش پنهان کرد و با عجله به بازار آمد. مردم را کنار زد، و کنار برادرش نشست و سرش را کنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید. و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. مردم تعجب کردند وگفتند این مرد جادوگر است. در گوش این مریض افسونی خواند و او را درمان کرد.

انتشار یافته: 0 | بررسی نشده: 0 | غیرقابل انتشار: 0
نظری برای خبر فوق ارسال/منتشر نشده است.
پس از ارسال، نظر شما در صورت تائید مدیر سایت بلافاصله منتشر خواهد گردید اما ایمیلتان همیشه مخفی باقی خواهد ماند.

نام:   کد عدم هرزه نگاری
» کد تائید:  
ایمیل:  
نظر شما:  
تبلیغات
آخرین مطالب
لینک های مرتبط