داستان : درخت مغرور
يکي بود يکي نبود غيراز خدا هيچکس نبود. در روزگاران قديم روي تپه سرسبزي، کاجي بلند و بوتۀ خار کوچکي در کنار هم زندگي مي کردند، روزي کاج به خار گفت: - من درخت بلند و قوي هيکل هستم، همه مردم دوستم دارند و زير سايۀ من دراز مي کشند و استراحت مي کنند، اما تو يک خار کوچک و زشت هستي که هيچ فايده اي نداري و هيچکس هم به تو نگاه نمي کند.
اين حرف خار کوچولو را خيلي ناراحت کرد ولي چيزي نگفت. کاج مغرور وقتي سکوت خار را ديد با خنده گفت: - از اين که کوچکي غصه مي خوري يا از بي مصرف بودن خودت عصباني هستي؟ خار کوچک گفت: - من نه عصباني هستم و نه بي مصرف! حتماً خدا اينطور خواسته است که من خار باشم وتو درخت بلند اما فراموش نکن که من هم به مصرف خوراک حيوانات مي رسم و گاو و گوسفند با خوردن من شير مي دهند. کاج مغرور گفت: - اگر اين حرفها را نزني که از غصه دق مي کني! فرداي آن روز دو مرد تبر به دست به آنجا آمدند، آنها براي ساختن خانه جديدشان نياز به چوب داشتند. با تبر درخت کاج را قطع کردند کاج بلند در حالي که مي افتاد، ناله مي کرد، اشک مي ريخت و با خود مي گفت: - چه خوب بود که من هم بوتۀ خاري بودم تا کسي اين چنين با تبر زندگي را از من نمي گرفت.
